بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

پسمل قشنگ من و بابایی

باراد و دکتر معینی (15روزهگی نینی)

پسرم این آقا جناب دکتر معینی هستند که شمارو به دنیا اوردند من وقتی برای کشیدن بخیه هام رفته بودم شماروهم با خودم بردم که با بهترین دکتر دنیا عکس داشته باشی.اینجا شما 15 روزته و خوابی....هرکاری هم کردیم بیدار نشدی که بشه یه عکس قشنگ ازتون بگیریم.میدونی اقای دکتر انقدر خوب و مهربون بودند که من کلی دلم براشون تنگ شده. ...
29 بهمن 1391

ولنتاین

مامانی امروز(١٤ فوریه) روز ولنتاین یا روز عشق نامگذاری شده .میدونی تو این روز تمام آدمهایی که به همدیگه علاقه دارند به هم یه یادگاری کوچیک یا شایدم بزرگ میدن که اون میتونه گل باشه یا شکلات یا عطر یا عروسک یا............و اونروزو با همدیگه جشن میگیرند و به هم عشق میدن.امروز فقط مخصوص ٢ جنس مخالف نیست امروز میتونه یه روز قشنگ برای من و تو یا من و بابایی یا من و یکی از اعضای خانوادم یا حتی دوستها و فامیلام باشه.مهم اینه که تو این روز به کسی که بهش علاقه مندی احساستو نشون بدی. منو بابایی تو این ٥ سال آشناییمون هر سال برای هم عطرو عروسک و شکلات میخریدیم.اما امسال بابایی چون برای به دنیا اوردنت برام گوشی ایفون و یک سروس طلا خرید بود کا...
26 بهمن 1391

مهمونی بازی

آقا کوچولو هفته پیش کلی مهمونی بازی کردی و هرروز هفته گذشته خونه یکی بودیم.(آخه آقاجون از بیمارستان مرخص شده بود و ٢ .٣ روز اول خونه دایی احمد بود) شنبه خونه دایی احمد بودیم.١شنبه خونه خاله میترا(خونه خاله و دایی اولین باری بود که میرفتی)از ٣ شنبه هم رفتیم خونه مامانی من و محمدرضا هم اومده بود اونجا و کلی باهم بازی کردید.محمدرضا تورو خیلی دوست داره و با اینکه همش ١٠ سالشه کلی بچه داری بلده بغلت میکنه.ارومت میکنه.پوشکتو عوض میکنه و خلاصه واست یه پسرخاله فوق العادست.تا ٥شنبه خونه مامانی من بودیم و جمعه هم خونه مامانی بابایی دعوت بودیم.کلی غذاهای خوب خوردیم و کلی هم به تو و من خوش گذشت.آخه خیلی وقت بود تو خانواده ها نینی نبوده واسه همین همه ت...
21 بهمن 1391

2 ماهگی

اینم عکس تولد 2 ماهگیته که با تولد بابایی تو 1 روز گرفتیم و دوستهای بابایی و عمو فرهاد و خاله سمیرا هم اومده بودند..........   تو هم کلی ذوق زده شدی و کادو گرفتی.طفلی بابایی که هیشکی تولدشو یادش نبود..........     ...
13 بهمن 1391

واکسن

پسر قشنگم امروز ٢ ماهه شدی و ما برای ویزیت و واکسن بردیمت پیش دکتر امیدوار.......... دکتر کلی معاینت کرد و از همه چیزت تعریف کرد .وزنت شده بود ٥٦٠٠ و قدت ٥٨. بعدم ٣ تا واکسن بهت زد که کلی گریه کردی و جیغ زدی.خیلی گناه داشتی.دلم برات ضعف رفت و بابایی هم بغض کرده بود و اشک تو چشاش جمع شده بود.الانم با کلی درد خوابیدی.خدا کنه تب نکنی..... ...
13 بهمن 1391

بابا داود

امروز ٢هفته از روزی که بابایی مامان شبنم رفته بیمارستان میگذره. و هرروز پر از دلهره است آخه دکترا گفته بودن که باید قلبشو عمل بای پس بکنه و کلی ریسک داره و ما نمیتونیم تصمیم بگیریم که آیا ریسکشو قبول کنیم و این عمل سختو انجام بدیم یا نه............ به هر حال بعد کلی مشورت قرار شده امروز قلبشو فنر بذارند تا رگ گرفتش باز بشه و برای بقیش مدارا کنه و از خودش کلی مراقبت کنه و در آخر با چندتا دکتر دیگه مشورت کنیم تا بهترین تصمیمو بگیریم. هرروز دستهای کوچولوی بارادو میبرم رو به آسمون و از خدا میخوام که حداقل به خاطر نینی هم که شده به بابام سلامتی بده. ...
7 بهمن 1391

اولین کفش

مامانی این اولین کفشیه که باباییت یواشکی برات خریده و هرروز کلی قربون صدقشون میره.....ایشاءالله واسه عید پات میکنی و میریم عیددید نی   ...
1 بهمن 1391

1 ماهگی

با پگاه و احمدرضا باراد و بردیم پیش دکتر امیدوار واسه چکاب 1 ماهگی.....پسرم شده بود 4350 و قدشم 56.خداروشکر رشدش خوبه...... تو مطب یکی از دوستهای نینی سایتمو دیدم و کلی ذوق کردم.آخه حس قشنگیه که یکیو که ماهها از طریق اینترنت و به صورت مجازی باهاش در ارتباط بودی و یهو ببینی. بعد از مطبم رفتیم بهار واسه نینی خرید کردیم.شب هم آرش و مهدی و سمیرا اومدن خونمون و واسه باراد جشن 1 ماهگی گرفتیم.
1 بهمن 1391

ختنه

١١/١١/٩١ روز سختی بود برای ما و آقا باراد آخه بردیمش دکتر برای ختنه کردن. ساعت ٤ از دکتر اخویراد که دوستم حمیده جون معرفی کرده بود وقت گرفتیم که پسملمونو ختنه کنیم.(البته ناگفته نماند که کلی تحقیقات کردم و از کلی آدم  ÷رس و جو کردم تا این دکترو انتخاب کردیم)خلاصه ساعت 4/15 با کلی تو ترافیک موندنو حرص و جوش دیر رسیدن بلاخره خودمونو به مطب رسوندیم .مامانجون بدری هم برای اینکه من تنهایی غصه نخورم و اذیت نشیم زودتر از ما رسیده بود مطب و از آدمهای اونجا پرس و جو کرده بود و خیالمون از بابت خوب بودن دکتر راحت شد.بعد از 10 دقیقه نشستن منشی دکتر اومد و آقا باراد که تازه خواب بیدار شده بودو هنوز منگ خواب بودو تو اتاق دکتر برد و بعد از چن...
1 بهمن 1391

بلاخره مسلمون شدی آقا کوچولو

پسملم دیشب بعد از ۹ روز بلاخره مسلمون شدی و توی گوشت اذان گفته شد.دایی خداداد زحمت اینکارو کشید و چه حس خوبی بود وقتی توی گوشت اذان و اقامه گفته میشد.توی چشمای منو بابایی اشک جمع شده بود تازه حس میکردیم که مامان بابای واقعی یه آقا کوچولوییم. هرروز که میگذره بیشتر باورت میکنیم.انگار اینها همش یه خوابه.....خانواده شدن پدرومادر شدن و احساس مسولیت کردن به نظرم خیلی دور از ذهن بود.الان که نگات میکنم میبنم ۱۰ روزه که اومدی چیزهایی که به نظرم وحشتناک و غیر قابل تصور بود خداروشکر به خوبی حل شد و میدونم به خاطر دعای آدمهای مهربون اطرافمه خدا کنه بقیه موانع هم به همین خوبی از جلوی پامون برداشته بشه.......
19 آذر 1391